This site uses cookies.
Some of these cookies are essential to the operation of the site,
while others help to improve your experience by providing insights into how the site is being used.
For more information, please see the ProZ.com privacy policy.
Freelance translator and/or interpreter, Verified site user
Data security
This person has a SecurePRO™ card. Because this person is not a ProZ.com Plus subscriber, to view his or her SecurePRO™ card you must be a ProZ.com Business member or Plus subscriber.
Affiliations
This person is not affiliated with any business or Blue Board record at ProZ.com.
English to Persian (Farsi): A brief Review of Man,s Attempts to Acquire Knowledge and to Ascertain Truth General field: Social Sciences Detailed field: Social Science, Sociology, Ethics, etc.
Source text - English One of the earliest and ,over centuries, most widespread method by which man has sought knowledge and truth has been the appeal to authority or to tradition and custom.
The authority may be that of tribal leaders, church dignatories,statesmen, or scholars; truth is whatever those in power say it is.
For generations most people have accepted this method, and many do even today.Some of the arguments in newspaper letters concerning fluoridation of water appeal to custom or to non-scientific authority.
Such a method of finding truth has severe limitations; it seldom opens new truths and it does not allow for verification or correction of old truths.Similarly what has previously been accepted as true, by convention or for convenience, is not a safe guide in times of stress or in new situations.
A second metho of acquiring knowledge is mans,s own experience.This is what is meant by trial and error, or empirical knowledge—knowledge which has worked in the one or few cases within one,s own experience.
Sometimes the lesson is learned by intuition, by accident or by random observation—presumably this is how the wheel and fire were discovered, and sometimes by deliberate intent to solve problem or improve an object or process.
Someone has an idea and tries it.If it works, something new has been discovered; if it does not work, then will try other things and maybe at most he learns from his failure how better to improve or select his next choice.
This is certainly one possible way of acquiring truth, but it is not systematic or efficient, and it does not lend itself to detecting involved or complicated knowledge or abstract relationships.
So this method too has severe limitations, though it is still used and probably always will be in matters of everyday life.Even in scientific research, trial and error is often used to ascertain the “ other conditions” which must be held constant.
A third main way by which man has acquired knowledge is by deduction, and this was the first method by which man thought about thinking.
It starts with generalizations which are assumed to be true and from which, by the use of logic, various derivations are legitimately made, leading to a specific conclusion.
The main tool of deduction is the syllogism, consisting of a major premise, a minor premise, and a conclusion.As a type of thinking ,deduction evolved first, before induction and what is now called the scientific method.
It was undoubtedly a major step forward, and is still a necessary component in scientific research.Deduction is a genuine tool for making assumptions, but it too has its limitations because of the necessity for making assumptions and then operating on the basis of them.
These limitations were demonstrated in the Middle Ages when the use of deduction was carried to a extreme, and the conclusions which were logically true were not verified agaist the fact of the real world.
Translation - Persian (Farsi)
بررسی کوتاهی دربارۀ تلاش های انسان برای کسب دانش و پی بردن به حقیقت
یکی از ابتدایی ترین و قرن ها گسترده ترین روش ها که انسان با آن به جستجوی دانش و حقیقت پرداخته است توسل به قدرت ، سنت و رسم ، بوده است.
قدرت ممکن است قدرت رهبران قومی، مقامات عالیرتبۀ کلیسا، سیاستمداران، یا دانشجویان یا دانش پژوهان باشد و حقیقت همان چیزی است که صاحبان قدرت می گویند.نسل های متمادی اکثر افراد این روش را پذیرفته اند و بسیاری از افراد هنوز هم می پذیرند.
برخی از مباحث مقالات روزنامه ها دربارۀ فلورید زدن(کلر زدن) به آب، به رسم یا قدرت غیر علمی توسٌل می جوید.چنین روش یافتن حقیقت دارای محدودیت های شدید هست، چون بندرت حقایق جدید را کشف می کند و به حقایق قبلی اجازۀ بررسی و تصحیح نمی دهد.
به همین سان، آنچه سابقاً بنا به رآی همگانی یا به خاطر راحتی حقیقت دانسته شده است، در زمان های فشار یا در شرایط جدید راهنمایی ایمن به حساب نمی آید.
راه دوٌم کسب دانش ، تجربۀ خود انسان هست. منظور از تجربه همان آزمایش و خطا یا دانش تجربی است-دانشی که در حیطۀ تجربۀ خود فرد در یک یا چند مورد جواب داده است. گاهی راه یادگیری درس، شهود ، اتفاق ، یا مشاهدۀ تصادفی است- احتمالاً چرخ و آتش به این دلیل کشف شدند و گاه با تصمیمی دقیق برای حل مساله ای یا بهبود شی یا فرایندی صورت می گیرد.
شخص فکر می کند، اگر جواب داد چیز تازه ای کشف شده است اگر نداد آنوقت سایر اشیاء را آزمایش می کند و شاید حداکثر از شکست خود، شیوۀ بهتر بهبود یا انتخاب گزینه بعدی اش را یاد بگیرد بی تردید یک راه ممکن کسب حقیقت این است ولی این روش خیلی نظام مند(سیستماتیک) و موثر و برای پی بردن به دانش دشوار و پیچیده یا روابط انتزاعی، مناسب نیست.
بنابراین این روش هم اگر چه هنوز مورد استفاده است و شاید همیشه جزء مسایل زندگی روزانه باقی بماند، دارای محدویت های شدید است. حتی در پژوهش علمی از آزمایش و خطا برای تعیین"سایر شرایطی" که باید ثابت نگه داشته شوند استفاده می شود.
سومین راه اصلی کسب دانش "قیاس کل به جزء" است و این نخستین روشی بود که انسان با استفاده از آن به تفکر دربارۀ تفکر پرداخت.این روش با تعمیم هایی که درست تلقی می شوند آغاز می شود واز تعمیم ها با استفاده از منطق بطرزی اصولی استنباطاتی صورت می گیرد که در نهایت به نتیجه ای خاص منجر می گردد.
وسیلۀ اصلی "قیاس کل به جزء"، قیاس منطقی مرکب از قضیۀ کبری و صغری و یک نتیجه است. تحول "قیاس کل به جزء" بعنوان نوعی تفکر، پیش از" قیاس جزء به کل" و آنچه اکنون روش علمی نامیده می شود صورت گرفت.
"قیاس کل به جزء" بی تردید گامی مهم بسوی پیشرفت بود و هنوز هم جزیی لازم در پژوهش علمیب ه حساب می آید.
" قیاس کل به جزء" وسیلۀ اصلی کسب دانش است ، ولی این روش هم بدلیل ضرورت ساختن پیش فرض ها و بعد عمل بر اساس آنها دارای محدودیت های خاص خود است. این محدودیت ها در قرون وسطی که تا حدٌی " قیاس کل به جزء" مورد استفاده قرار گرفت ، نمایان شد زیرا نتایج حاصل از آن اگرچه به لحاظ منطقی درست بودند، با واقعیات جهان واقعی مغایرت داشتند.
English to Persian (Farsi): Arches, Vaults, and Domes General field: Other Detailed field: Architecture
Source text - English The Greeks sometimes used lime as mortar, both in prehistoric and historic times,but it never took an important place in their architecture.
They seldom mixed it with rubble as a building material: when they did so, chiefly in Hellenisti times, they often used too little lime,and were forced to emply very solid stone facings, rectangular or polygonal.
Gypsum was similarly used in Egypt and Phoenicia, and Theophrastus Knew and praised its qualities as mortar, but, when all forerunners have been considered, it must be admitted that concrete, as the Romans used it from the second century B.C. onwards, was in effect a new and revolutionary material.
Laid in the shape of arches, vaults, and domes, it quickly hardened into a rigid mass, free from many internal thrusts and strains which trouble the builders of similar structures in stone or brick.
The difficulty lay chiefly in the actual process of erection, when the material was still liquid or semiliquid.
In vertical walls faced with solid masonry the mortar was laid as soon as each successive stone course was in position, and a thin layer of fine wet mortar was used to bond together the successive courses of concrete.
Less solid facings were built up in courses, with very strong mortar: the main concrete core was then laid between the two faces, in a temporary frame of planks, and when this was removed a fine mixture was poured in to bind the whole mass together.
Arches, vaults and domes were less simple,and our knowledge of the methods employed is chiefly conjectural.
Wooden centering was of course necessary. With concrete, as with masonary, the Romans doubless tried to use as little timber as possible, but the extent to which they were able to dispense with it has ceitainly been exaggerated.
In particular, excessive importance has been attached to a curious system of brick ribs embedded in concrete vaults, which appears about the end of the first century A.D. and was common thenceforth in Rome and Central Italy.
It has often been held that ribs were erected on light centering, before the rest of the vault was begun, and formed a sort of framework.
Translation - Persian (Farsi)
سقف ها گنبدی ، طاق ها و سقف های مدوٌر
زمانی ، یونانی ها در ادوار قبل و بعد از (نگارش) تاریخ، از آهک بعنوان ملاط استفاده کردند، امٌا این کار در معماری آنان هرگز جایگاه مهمٌی را پیدا نکرد.آنان بندرت آهک را با قلوه سنگ، بعنوان نوعی مادۀ ساختمانی می آمیختند، و وقتی هم که آنان – خاصه در دوران حکومت هلنی ها- به چنین کاری دست زدند، اغلب از آهک بسیار کمی استفاده می کردند و مجبور بودند از نماهای سنگی بسیار مقاوم، به شکل مربع مستطیل وچند بر استفاده کنند.
در مصر و فنیقیه، از سنگ گچ به همین سان استفاده می شد و تئوفراستوس، کیفیت آن را همانند ملاط دانسته و انرا ستوده استف امٌا در صورت بررسی نظر تمام پیشگامان در معماری، آنوقت باید اعتراف کرد که بتون- که رومی ها از قرن دوٌم بعد از میلاد از آن استفاده می کردند- ماده ای جدید و انقلابی بود. بتونی که برای ساخت سقف های گنبدی، طاق ها و سقف های مدوٌر بکار می رفت، سریع خشک، و به توده ای سخت تبدیل می شد، و بسیاری از نگرانی هایی را که سازندگان بناهای سنگی وآجری( دارای سقف گنبدی و طاق) داشتند ، نداشت. مشکل اصلی، در خود فرایند بر پا کردن بنا، یعنی زمانیکه بتون، هنوز آبکی یا نیمه آبکی است، نهفته است.در دیوارهای عمودی که نمای آن با سنگ و ملاط مقاوم، درست شده باشد، ملاط را به محض اینکه هر ردیف سنگ سر جایش قرار می گرفت، بکار می بردند، وبرای اینکه ردیف های پی در پی بتون از هم نپاشند، از شفته نرمی استفاده می کردند. نماهایی را که مقاومت شان کمتر بود، در طی مراحلی با استفاده از ملاطی بسیار محکم، می ساختند، آنگاه تودۀ اصلی بتون را بین دو سطح در یک قالب تخته ای موقت می ریختند، و بعد از برداشتن این قالب موقٌت، برای از هم نپاشیدن کلٌ تودۀ بتون، داخل آنرا با دوغاب ظریفی پر می کردند.سقف های گنبدی، طاق ها و سقف های مدوٌر، چیزهای ساده ای نبودند و دانش ما دربارۀ روش های ساخت آنها عمدتاً حدسی است.البته استفاده از قالب موقٌت چوبی امری ضروری بود. و رومی ها بی تردید کوشیدند که تا جای ممکن از قالب چوبی در مورد بتون همانند سنگ و ملاط کم استفاده کنند ولی بی تردید دربارۀ میزان توانایی آنان در عدم استفاده از قالب چوب در مورد بتون مبالغه شده است. بخصوص، پشت بند های آجری دقیق بکار رفته در طاق های بتونی که در اواخر قرن اوٌل بعد از میلاد پیدا شده و از آن پس در روم و ایتالیای مرکزی رواج داشت، از اهمٌیت مضاعف برخوردار بوده است. اغلب گمان می شود که این پشت بندها، پیش از شروع ساخت بقیه طاق، بر روی قالب موقتی که برای دریچۀ نور قرار می دادند، ساخته می شدند و نوعی چهارچوب را تشکیل می دادند....
Russian to Persian (Farsi): goodbye boys General field: Art/Literary Detailed field: Poetry & Literature
Source text - Russian 2
В ту весну мы кончили десятый класс.
Я часто говорю "мы", потому что я, Витька и Сашка одновременно были и
очень разными и очень похожими друг на друга.
У каждого из нас были планы на будущее, обдуманные вместе с родителями.
Я, например, собирался стать геологом, потому что геологом был Сергей.
Сашка Кригер должен был пойти в медицинский институт, потому что врачом
был его отец. Витька Аникин хотел стать учителем: при Витькином терпении и
доброте лучшую профессию трудно было придумать.
Интересно, что бы я сделал, если бы в тот день, когда мы сдавали
математику, кто-то сказал, что через час вместо горного института я
соглашусь пойти в военное училище? Сам не знаю. Наверно, отвел бы того,
кто это сказал, к психиатру. В городе у нас был отличный психиатр, к нему
специально приезжали лечить прогрессивный паралич. Правда, говорили, что в
прошлом он сам был сумасшедшим, но, по-моему, каждому врачу не мешает
побывать в шкуре больного. Короче говоря, решая биквадратное уравнение, я
меньше всего думал об армии.
Мы знали из газет, что военная служба в нашей стране стала профессией.
Об этом много писали в прошлом году, когда в армии ввели "персональные
воинские звания". Но при всем своем самомнении мы не догадывались, что
реформы в армии могли иметь к нам какое-то отношение.
Об армии мы имели самые общие представления, потому что по природе
своей были мальчишками мирными. За городом, на пустынном берегу залива,
был аэродром морской авиации. На песчаной косе, в длинных казармах из
желтого ракушечника, стояла какая-то артиллерийская часть. В июне на
открытый рейд приходила из Севастополя эскадра. Она приходила неожиданно:
утром в море, напротив пляжей, стояли корабли, которых накануне не было.
Целый месяц в море слышались орудийные раскаты, похожие на отдаленный
гром. По воскресеньям город заполняли белые форменки моряков, и город
отдавал им все лучшее, что у него было.
В нашей школе работали кружки Осоавиахима - стрелковый и парусный. Мы,
конечно, занимались в обоих и гордились своими успехами: они помогали
утвердить наше мужское самосознание. Но к военным занятиям мы относились
как к увлекательной игре.
Из нас троих я был наиболее близок к армии: отец моей Инки был морским
летчиком. Он по целым дням пропадал на аэродроме, и все у них дома жили
ожиданием его. Он был простым и веселым человеком, но опасность его
профессии создавала вокруг него ореол необыкновенности. Я часто бывал у
Инки дома. Ко мне ее отец относился с насмешливой доброжелательностью и
называл меня женихом. Он любил свое дело, постоянно рассказывал о разных
случаях во время полетов и, когда узнал, что я собираюсь стать геологом,
сказал:
- Ну что ж, геологи - тоже люди. У них работа почти как у летчиков -
заплыть жирком не дает.
Я проверил решение уравнения. Сашка еще что-то писал. Значит, у меня
был шанс сдать контрольную первым. Тогда до следующего экзамена я мог бы
пить за Сашкины деньги газированную воду с сиропом в неограниченных
количествах. Я подчеркнул ответ жирной чертой и посмотрел на директора
школы: он преподавал в нашем классе математику.
- Кончил, Володя? - спросил он.
Я встал и пошел по проходу. Директор взял мой листок и сверил ответы.
- Надеюсь, решения также безукоризненны?
Я пожал плечами и засмеялся.
- Стараюсь, Виктор Павлович.
- Вас вызывает к двенадцати часам Переверзев.
Кого "вас" - директор не уточнял: это и так было понятно. Но зачем мы
могли понадобиться Переверзеву?
Я вышел в светлый коридор с большими окнами и сел на подоконник. Если
бы Алеша вызывал только меня, я бы не удивился. Мало ли зачем я мог ему
понадобиться: до недавнего времени я был секретарем комитета комсомола
школы - меня переизбрали перед самым экзаменом, - но для чего он вызывал
Витьку и Сашку?
Алеша Переверзев был секретарем городского комитета комсомола. Мы
хорошо знали Алешу: три года назад он окончил нашу школу. Он был хорошим
оратором. Он вообще был дельным парнем, но оратором он был особенным. Он
мог произнести речь по любому поводу. Например, я отлично помнил его речь
о вреде сусликов. Он произнес ее в девятом классе, когда вся школа
готовилась выступить против них в поход. Он открыл нам глаза на
паразитическую жизнь сусликов - этих коварных врагов молодых колхозов и
советской власти. Может быть, я ошибаюсь, но, по-моему, Алешина речь
против сусликов решила его судьбу: на собрании был секретарь горкома
партии, и речь ему очень понравилась.
В коридор вышел Сашка.
- Зачем мы понадобились Алеше? - спросил он и подозрительно посмотрел
на меня выпуклыми глазами.
- С таким же успехом я могу спросить об этом тебя.
- Хорошенькое дело! Ничего себе секретаря терпели: он не знает, зачем
его вызывает начальство.
Витька тоже вышел в коридор и теперь стоял рядом с нами.
- Может, опять субботник на стадионе? - спросил он.
- Во время экзаменов? Надеюсь, такое не придет в голову даже Алеше. -
Сашка снова подозрительно посмотрел на меня.
- Зачем гадать? Пойдем и узнаем. Кстати, очень хочется пить. Я выпью
ведро.
- Чистой? - спросил Сашка.
- Чистую будешь ты пить. Мне больше нравится с сиропом.
В оконном стекле переливалось синее море и плыли белые облака. От окна
к двери тянулась широкая полоса солнца. Письменный стол и солнце отделяли
нас от Алеши. Когда ветер шевелил створку окна, солнце скользило по полу,
ложилось на угол стола и на наши ноги с поднятыми коленями: мы сидели на
низком клеенчатом диване с продавленными пружинами. На диване еще сидел
Павел Баулин - матрос из порта, старше нас года на три. Мы были мало
знакомы с этим широкоплечим парнем в брюках клеш и полосатой тельняшке и
знали его только как местную знаменитость: Павел был чемпионом Крыма по
боксу. Мы сидели и слушали сначала военкома, теперь Алешу.
Алеша нагнулся над столом, и ладони его упирались в обтянутую зеленым
сукном крышку.
- Вы поняли, что сказал военком? - спросил Алеша. Как всякий хороший
оратор, Алеша предполагал худшее: он не доверял нашей сообразительности. А
может быть, ему казались неубедительными слова военкома, сухие и
лаконичные. Военком сидел в прохладной тени, положив локоть на край стола,
и пристально разглядывал носки сапог. - Речь идет о большой чести, -
сказал Алеша, - о великом доверии, которые партия и комсомол готовы
оказать вам, мальчишкам, еще не сдавшим экзаменов за среднюю школу.
Алеша замолчал. Он внимательно вглядывался в наши лица, пытаясь
угадать, что происходит у нас в душе. Для этого не нужно было особенной
проницательности: мы изо всех сил старались казаться серьезными, но все
равно не могли сдержать самодовольные улыбки и скрыть возбужденный блеск
глаз. Проще всего было Сашке: ему не надо было притворяться. Серьезным
Сашку никто не видел от рождения, а его выпуклые глаза блестели всегда.
Сашка сидел слева от меня, выставив вперед свой горбатый нос и острый
подбородок. Другое дело - Витька. Он толкнул меня в бок локтем. Я
оглянулся. Он сидел между мной и Баулиным и толкнул меня случайно: я это
понял по его лицу. Витька смотрел на Алешу и улыбался открытым ртом. Это
по наивности. Витька был очень наивный. Сколько Сашка его ни воспитывал -
ничего не получалось.
- Вы стоите на пороге большой жизни, - говорил Алеша. - Комсомольская
организация города предлагает вам начать свой самостоятельный путь там,
где вы принесете больше пользы делу партии. - Алеша разошелся, как будто
выступал на городском митинге. - Мы не собираемся экспортировать
революцию. Но за рубежом враги мечтают о реставрации в нашей стране старых
порядков. Они готовятся напасть на нас. И вот тогда вы поведете войска
первого в мире рабоче-крестьянского государства. В армию все больше
призывают юношей со средним образованием. Старые командные кадры, опытные
в военном деле, уже не могут полностью удовлетворить духовных запросов
бойцов. - В этом месте Алешиной речи мы посмотрели на военкома и
почувствовали свое превосходство над этим пожилым майором с морщинистым,
грубоватым лицом, с широкими скулами и тяжелым нависающим над глазами
лбом. На левом рукаве его отутюженной гимнастерки вспыхивали золотые
шевроны, а на правом рукаве золото тускло поблескивало в тени. - Да,
товарищи, современная техника требует от бойцов и командиров всесторонних
знаний, - гремел голос Алеши, не знающий снисхождения. - Комсомол - первый
на стройках пятилеток. Комсомол должен быть первым в строительстве
вооруженных сил. Вот почему мы решили обратиться к вам, лучшим из лучших,
с призывом идти в военные училища. Подумайте, через три года вы будете
лейтенантами, - Алеша сделал паузу, и в комнате, перерезанной солнечным
лучом, стало тихо.
Легко сказать - подумайте! Алеша просил нас о том, на что мы совершенно
не были способны в эту минуту.
- Теперь вы знаете, зачем мы вас пригласили. Слово за вами, - сказал
Алеша обычным, неораторским голосом. Он сел на старинный стул с высокой
резной спинкой. Стул этот был такой старый что его давно стоило выбросить.
Я думаю, Алеша этого не делал из-за спинки: другого стула с такой спинкой
не было во всем городе. - Наверху ваши кандидатуры согласованы, - как бы
между прочим сообщил Алеша и показал большим пальцем на потолок. Мы
поняли, что значит "наверху": как раз над нами был кабинет Колесникова -
первого секретаря горкома партии. Алеша повернулся к военкому, спросил: -
Заявления нужны сейчас?
Прежде чем ответить, военком посмотрел на нас.
- Важно согласие. Заявления напишут после экзаменов. Оценки играют не
последнюю роль. Кандидаты должны иметь только отличные и хорошие оценки.
- На этот счет будьте спокойны, - сказал Алеша.
Мы не смотрели друг на друга. Как все мальчишки, мы были самого
высокого мнения о своих способностях и о себе. Мы были самолюбивы и
дерзки. И вдруг оказалось - имели на это право. Алеша назвал нас "лучшими
из лучших", в нас нуждались партия и государство. Даже мы, привыкшие к
похвалам, такого не ожидали. Военком тихо переговаривался с Алешей, и я не
слышал слов. Я вообще ничего не слышал. Мне еще никогда не приходилось
принимать такое важное решение. Что-то скажет теперь Инкин отец? А что
скажут мама, сестры, Сергей? Но больше всего я думал об Инке и ее отце.
Конечно, "думал" - не то слово: просто их лица чаще мелькали у меня в
голове.
- Ждем, - сказал Алеша. - Решайте.
Мы молчали, готовые согласиться, смутно догадываясь, насколько серьезно
то, чего требовали от нас, как изменится все наше будущее после короткого
слова "да" и сколько беспокойства войдет в нашу жизнь.
- Предположим, я скажу "да". Приду домой, а мои папа и мама скажут
"нет"?.. - Это сказал Сашка. Он начал говорить сидя, но потом, взглянув на
военкома, встал и загородил солнце.
- Кригер, тебе же восемнадцать лет. Вспомни, как в твои годы уходили
комсомольцы на фронт. Напомни об этом своим родителям, - сказал Алеша.
Напоминать об этом Сашкиным родителям не имело смысла: они никогда не
были комсомольцами и ни на какую войну не уходили. Алеша это знал не хуже
Сашки. Поэтому Алеша добавил:
- Какой же ты комсомолец, если не сумеешь убедить родителей?
- Я говорю "да", - сказал Сашка. - А моих родителей мы будем убеждать
вместе. - Сашка сел, как будто согнулся пополам, и полоса солнца легла на
его колени.
По Сашкиному тону я понял: в согласии родителей он по-прежнему сильно
сомневался. Я тоже сомневался: не в своей маме, а в Сашкиных родителях. В
своей маме я был уверен. Поэтому, когда Алеша посмотрел на меня, я сказал:
- Согласен.
- Понятно. - Алеша нагнулся к военкому, сказал: - Это Белов, Надежды
Александровны сын. - Военком закивал головой и посмотрел на меня. - Твое
слово, Аникин, - сказал Алеша.
Витька покраснел, и на лбу у него выступили капли пота.
- Я тоже согласен, - сказал Витька.
- Сколько платят лейтенанту? - Это спросил Павел Баулин. У него был
сипловатый бас, и говорил он, сильно растягивая слова. Павел сидел,
откинувшись на спинку дивана. Тяжелая рука его свободно лежала на валике:
в такой же расслабленной позе, раскинув ноги, он обычно отдыхал в своем
углу на ринге.
Алеша приподнял плечи и чуть развел над столом руки: жест достаточно
откровенный. Но Павел смотрел не на Алешу, а на военкома.
Прежде чем ответить, военком встал.
- В армии денежное довольствие начисляется не по званию, а по
должности, - сказал он. - Вас после окончания училищ назначат на должность
командиров взводов...
- Это неважно. Какое жалованье у командира взвода? - спросил Баулин.
- Шестьсот двадцать пять рублей, - ответил военком. - А перебивать
старших в армии не положено.
- Подходяще! - Павел посмотрел на Алешу. - Запиши: я согласен.
- Повестка дня, как говорится, исчерпана, - сказал Алеша и поднялся. Мы
тоже встали. - Заявления принесете в горком сразу после экзаменов. Между
прочим, я тоже иду в военное училище...
Как опытный агитатор, Алеша приберег свое сообщение под конец. Он ждал
от нас радости, и мы действительно обрадовались. Мы привыкли к Алеше и
были уверены, что с ним не пропадем.
Translation - Persian (Farsi)
بهار اون سال کلاس دهم رو تموم کردیم
من اغلب میگم "ما" چون من ، ویتکا، و ساشکا هم با همدیگه خیلی فرق داشتیم وهم به هم خیلی شبیه بودیم.
هرکدوممون واسه آینده برنامه هایی داشتیم که پا جای بزکترامون بذاریم.مثلا من می خواستم زمین شناس بشم چون سرگی (شوهر خواهرم) زمین شناس بود.ساشکا کریگر میخواس وارد دانشکدۀ پزشکی بشه چون پدرش پزشک بود، ویتکا انیکین می خواس معلٌم بشه: با حال و حوصله ای که از ویتکا سراغ داشتیم، حرفه ای بهتر از این نمی شد براش تصور کرد.
جالبه! چکار می کردم اگه اون روز که امتحان ریاضی داشتیم، کسی بهم می گفت که ساعت دیگه بجای دانشکدۀ معدن حاضرم برم آموزشگاه نظامی؟ خودمم نمی دونم.احتمالاً جواب کسی که همچین حرفی زده پیش روانشناسه.
تو شهرمون روانشناس خیلی خوبی داشتیم وبخصوص واسۀ معالجۀ فلج پیشرفته میرفتند پیشش.البته میگفتن اون خودش سابقاً دیوونه بوده ، امٌا به عقیدۀ من هر پزشکی می تونه از درون مریض باشه. خلاصه اینکه چون داشتم معادلۀ دومجهولی حل می کردم، کمتر از همه به ارتش فکر می کردم.
از روزنامه با خبر شدیم که خدمت سربازی تو کشور مون، شغل شده.پارسال که تو ارتش "درجات نظامی پرسنلی" را معرفی می کردند، در مورد این مساله مطالب زیادی نوشتند. امٌا با تموم خود بینمون خیال نمی کردیم اصلاحات ارتش بهمون ربطی داشته باشه.
از ارتش تصوٌر بسیار کلٌی داشتیم، چون ذاتاً بچه های آرومی بودیم. بیرون شهر تو ساحل خلوت خلیج، فرودگاه نیروی دریایی بود. رو دماغۀ شنی، تو سربازخونه های ساخته شده ازسنگ صدفی زرد رنگ، رستۀ توپخانه بود. ماه ژوئن اسکادر از سواستاپل وارد لنگر گاه باز می شد. اسکادر، بی خبر وارد می شد: صبح تو دریا، مقابل پلاژ، کشتی هایی می ایستادند که روز قبل نبودند. تموم ماه تو دریا، صدای شلیک توپ ها که به صدای رعد و برق دور دست شبیه بودند، به گوش می رسید. روزای یکشنبه ، ملوانای سفیدپوش شهر رو پر می کردند، و شهر بهترین چیزهایی که داشت بهشون می داد.
تو مدرسه مون اتحادیۀ تیر اندازی و قایق رانی بادبانی اوسوآویاخیم ( اتحادیۀ انجمن های کمک به دفاع و زیر سازی تجهیزات هوایی- شیمیایی اتحاد جماهیر شوروی)- کار می کردند. ما البته تو هردوشون مشغول بودیم وبه موفٌقیت های خودمون افتخار می کردیم: آنها کمک می کردند که خود آگاهی مردانه را باور کنیم. امٌا ما نسبت به کارهای جنگی مثل سرگرمی رفتار می کردیم.از ما سه نفر من به ارتس نزدیکتر بودم: پدر اینکای من، خلبان نیروی دریایی بود. تموم طول روز تو فرودگاه، گم و گور می شد و تموم خونوادش چشم براش می شدند. آدم صاف وساده و سرحالی بود، امٌا خطرناک بودن حرفه اش، دورش هاله ای از غیر عادی بودن کشیده بود. اغلب اوقات خونۀ اینکا بودم. پدر اینکا باهام با خیر خواهی تمسخر آمیزی رفتار می کرد، منو داماد خودش صدا می زد. کارش رو دوس داشت و دائم از حوادث مختلف پرواز حرف می زد.موقعیکه فهمید می خوام زمین شناس بشم، می گفت آخه زمین شناسام آدمند.کار اونام تقریباً مثل خلباناست- کار آب و نون داری نیست.
حل معادله رو بررسی کردم. ساشکا هنوز چیزی ننوشته بود، پس شانس داشتم که اوٌل ورقۀ امتحانی رو به ناظر امتحان بدم ، اونوقت می تونستم تا امتحان بعد با پول ساشکا هر قدر دلم خواست نوشابه همراه با شربت، بخورم. خط پر رنگی زیر جواب کشیدم وبه مدیر مدرسه نگاه کردم: اون تو کلاسمون ریاضی درس می داد.
پرسید: والادی تموم کردی؟
__ بلند شدم و رفتم طرف راهروی وسط میزها.مدیر ورقۀ امتحانی منو گرفت و جوابا رو بررسی کرد.
__ امیدوارم حل مسائل هم بی اشکال باشه؟
شونه هامو بالا انداختم و لبخند زدم
__ سعیمو کردم ، ویکتور پاولویچ
__ پریورزیف، دور ور ساعت دوازده می خواد ببیند تون.
مدیر مدرسه اشاره نکرد که " تون یعنی کی؟ خوبیش به همینش بود. اما پریورزیف باهامون چی کار می تونس داشته باشه؟
وارد راهروی روشن با پنجره های بزرگ شدم و روی طاقچۀ پنجره نشستم. آلیوشا اگه فقط منو میخواس ببینه تعجٌب نمیکردم.زیاد تعجبی نداش که چی کارم می تونس داشته باشه. آخه چند وقت پیش منشی اتفاق کمونیستی جوانان بودم—درس قبل از امتحانات انتخابم کرده بودند، اما کارش با ویتکا و ساشکا چی بود.
آلیوشا پریورزیف ، منشی کمیتۀ شهری اتفاق کمونیستی جوانان بود. آلیوشا رو خب میشناختیم: سه سال پیش درسشو تو مدرسمون تموم کرده بود.ناطق خوبی بود، کلاً آدم قابلی بود اما ناطق تکٌی بود.میتونس راجع به هر موضوعی نطق بکنه.مثلاً نطقشو راجع به سوسلیک ها خیلی خب یادم بود.نطق رو کلاس دهم کرده بود که بعدش تموم مدرسه آماده شدند علیه شون، راهپیمایی کنند.اون چشامونو به زندگی طفیل وار سوسلیک ها این دشمنان مکٌار کالخوزهای جوانان و حکومت شوروی، باز کرد.شاید اشتباه کنم اما به نظرم نطق آلیوشا علیه سوسلیک ها، سرنوشتشو رقم زد: تو اون جلسه، منشی حزب کمیتۀ شهری حضور داشت واز نطقش خیلی خوشش اومد.
ساشکا وارد راهرو شد
__ازم پرسید واسه چی باید بریم پیش آلیوشا؟ و با چشای پف کرده نگاه مشکوکی کرد.
__ با اینچنین موفقیتی می تونم ازت راجع به این سوال کنم
__چقد کار خوبی میکنی
ویتکام وارد راهرو شد و حالا کنارمون ایستاد.
__ پرسید، میشه شنبه دوباره رفت میدون ورزش؟
__ موقع امتحانات؟خداکنه همچین فکری به سر آلیوشام نزده باشه. ساشکا باز بهم نکاه مشکوکی کرد.
__ فال گرفتن نداره. میریم و می فهمیم. ضمناً خیلی تشنمه. یه سطل رو سر می کشم
__ ساشکا پرسید نوشابۀ خالی؟
__ نوشابۀ خالی رو خوت میخوری. من نوشابه با شربت بیشتر خوشم میاد.
تو شیشۀ پنجره ، دریای آبی از این ور به اون ور میرفت و ابرای سفید شنا می کردند. از پنجره تا در، باریکۀ فراخ آفتاب، کشیده شده بود. میز تحریر و آفتاب میان ما و آلیوشا فاصله انداخته بود. باد لنگۀ پنجره رو تکون داد، آفتاب کف اتاق لغزید، و گوشۀ میز و رو زانوهامون افتاد: ما رونیمکت مشمعی پایه کوتاهی که فنرای قراضه ای داشت، نشسته بودیم. غیر از ما پاول باولین،ملوان بندرم رو نیمکت نشسته بود، ازمون سه سال بزرگتربود. با این رفیق چارشونه که شلوار بندیل دار و جلیقۀ راه راه پوشیده بود، زیاد آشنا نبودیم وفقط بعنوان بچه محل میشناختیمش: پاول قهرمان بوکس کریمه بود. نشستیم واوٌل به حرفای کمیسر نظامی و حالا به حرفای آلیوشا گوش می داد یم.
آلیوشا رو میز خم شد .....
آلیوشا پرسید— شما فهمیدین کمیسر نظامی چی گفت؟ آلیوشا مثل هر سخنران خوبی، بدترین وضعیت رو در نظر گرفت:اون به زرنگیمون اعتماد نکرد. وشاید حرفای ناکافی کمیسر نظامی به نظرش خشک و مختصر رسید.کمیسر نظامی در حالی که آرنج دستشو گوشۀ میز گذاشته بود ، تو سایۀ خنک نشسته بود و به نوک چکمه اش با دقت چشم دوخته بود.آلیوشا گفت: موضوع دربارۀ افتخارات بزرگ، اعتمادهای بزرگی است که حزب و اتفاق کمونیستی جوانان، میخواهد به شما ، پسرهایی که هنوز امتحانات سال آخر دبیرستان را نداده اید، بکند.
آلیوشا ساکت شد. اون با دقت به قیافمون نگاه میکرد و سعی داشت بفهمه تو ذهنمون چی میگذره. واسه اینکار قابلیت نفوذ خاصی لازم نبود: ما تموم سعیمونو کردیم که قیافۀ جدٌی بخودمون بگیریم، اما با وجود این نمی تونستیم جلوی لبخندهای خودخواهانمون رو بگیریم و درخشش برانگیختۀ چشامونو پنهون کنیم.از همه آروم تر ساشکا بود:لازم نبود وانمود کنه.هیچکی ساشکارو از لحظۀ تولد، جدی ندیده بود و چشای از حدقه در اومدش همیشه برق می زد.ساشکا در حالیکه بینی قوزی شکل و چونه درازشو انداخته بود جلو، نزدیکم نشسته بود. ویتکام دیدن داش. با آرنجش زد به پهلوم. سرمو برگردوندنم. ویتکا میونه منو باولین نشسته بود، و اتفاقی بهم زد: اینو از قیافه اش فهمیدم. ویتکا به آلیوشا نگاه میکرد، و با دهن باز لبخند میزد. این کارش از سر ساده لوحی بود. ویتکا خیلی ساده لوح بود. هرچی ساشکا تربیتش میکرد. انگار نه انگار.
آلیوشا گفت— شما در آستانۀ زندگی بزرگی قرار دارید.سازمان اتفاق کمونیستی جوانان شهر به شما پیشنهاد میکند که راه مستقل خود را آنجایی شروع کنید که به کار حزب منافع بیشتری برسانید.آلیوشا از هر دری سخن گفت، انگار که تو جلسۀ کمیتۀ شهر اظهار عقیده میکرد__ما قصد نداریم که انقلاب را صادر کنیم. امٌا دشمنان خارجی قصد بازگرداندن نظم های کهن را به کشورمان دارند. آنها آمادۀ حمله به ما هستند. و آنوقت است که شما قشون اولین دولت کارگری-دهقانی را در صحنه حاضر می بینید. در ارتش بیشتر از هر چیز نیاز به جوانانی دارند که دارای تعلیمات متوسطه اند.کادرهای فرماندهی قدیمی که در امور جنگی تجربه دارند، دیگر نمی توانند نیازهای معنوی رزمندگان را بطور کامل بر آورده بکنند. اینجای سخنان آلیوشا، به کمیسر نظامی نگاه کردیم، و خودمونو زیر دست این سرگرد پیر با صورتی چین خورده و خشن، با وخبه هایی فراخ و پیشانی ای سنگین و آویخته روی چشم ها، احساس کردیم.رو آستین چپ بلوز اتوکشیده اش، شورون های طلایی برق میزد و رو آستین راستش طلای تیره تو سایه، سوسو میزد. صدای آلیوشا بی مدارا طنین انداز شد و گفت " بله، رفیق ها! فنون معاصر از رزمندگان و فرماندهان دانش های همه جانبه را طلب میکند. اتفاق کمونیستی جوانان در سازماندهی برنامه های پنج ساله اوٌل است. اتفاق کمونیستی جوانان باید در سازماندهی نیروهای مسلٌح هم در صف اوٌل باشد. به همین دلیل تصمیم گرفتیم از شما- بهترین بهترین ها- دعوت کنیم تا به آموزشگاه نظامی بروید. فکرش را بکنید سه سال دیگر " ستوان" می شوید. آلیوشا مکث کرد و توی اتاق پر از نورآفتاب ، سکو.ت برقرار شد.
مختصر و مفید بگویم فکر بکنید! آلیوشا تقاضای چیزی رو ازمون کرد که اون لحظه اصلا صلاحیتشو نداشتیم.
آلیوشا با صدای عادی گفت: حالا می دانید چرا دعوت تان کردیم. چی میگید. اون روی صندلی کهنه ای که پشتی کنده کاری شده بلندی داشت نشست. صندلی بقدری کهنه بود که حقش بود مدت ها قبل دور بندازنش. قکر کنم آلیوشا این کار رو بخاطر پشتی صندلی نمی کرد.تو تموم شهر صندلی دیگه ای که همچین پشتی ای داشته باشه ، نبود. داوطلبی شما را بالا تطبیق میکند— مثل اینکه آلیوشا ضمناً اطلاع داد و با انگشت بزرگ سقف را نشنمون داد. فهمیدیم " بالا " یعنی چی: درس بالا سرمون اتاق کالینیکوف- منشی اوًل حزب کمیتۀ شهر بود. آلیوشا رو به کمیسر نظامی کرد و پرسید: حالا تقاضانامه لازمه؟
کمیسر نظامی قبل از اینکه چواب بده ، نگامون کرد.
__ موافقت والدین لازمه. تقاضانامه را بعد از امتحانات مینویسند. نمرات امتحان، نقش اساسی نداره. فقط داوطلبان باید نمرات خیلی خوب و خوب داشته باشند.
آلیوشا گفت— از این بابت خیالتون راحت باشه.
ما به همدیگه نگاه نمی کردیم. مثل همه پسرها، به استعداد و به خودمون، اعتقاد راسخ داشتیم. ما صاحب عزٌت نفس و گستاخ بودیم. و یهو انگار به این حقمون رسیدیم. آلیوشا اسممون رو گذاشت بهترین بهنرین ها، و حزب و دولت امیدشون به ما بود. حتی ما که با تعریف و تمجید مآنوس بودیم ، چنین انتظاری نداشتیم.کمیسر نظامی، آهسته با آلیوشا گفتگو می کرد امٌا حرفاشونو نمی شنیدم. کلاً چیزی نشنیدم. تا حالا هیچوقت مجبور نبودم تصمیمی به این مهی بگیرم. پدر اینکا حالا چی میگه؟ و مامان، خواهرام، و سرگی چی میگن؟ امٌا بیشتر ازهمه به اینکا و پدرش فکر می کردم. البته به حرفاشون "فکر نمی کردم"، فقط اکثراً لحظه ای قیافشونو تو ذهنم تجسٌم می کردم.
آلیوشا گفت— منتظریم تصمیم بگیرید.
ما ساکت بودیم و آمادۀ قبول کردن، در حالیکه با ابهام پیش خود حدس میزدیم که چقدر تقاضایی که ازمون میکردند ، جدٌیه، تکلیف تموم آیندمون بعد گفتن کلمۀ کوتاه "بله" (بله موافقم) چیه، چقدر ناراحتی وارد زندگیمون میشه.
ساشکا گفت فرض کنیم بگم "بله" ، برم خونه پدر مادرم بگن "نه" چی؟ اون نشسته شروع کرد به حرف زدن امٌا بعد چشش که افتاد به کمیسر نظامی، بلند شد و جلوی نور آفتاب رو گرفت.
آلیوشا گفت— کریگر، تو دیگه هیجده سالته. یادت باشه چطوری به سن و سال تو اعضای اتفاق کمونیستی جوانان رفتند جبهه. اینو به یاد پدرمادرخودت بیار.
مغنی نداش اینو به یاد پدرمادر ساشکا آورد: اونا هیچوق عضو اتفاق کمونیستی جوانان نبودند و هیچ جنگی هم نرفته بودند. آلیوشا اینو به اندازۀ ساشکا می دونست. بنابراین آلیوشا اضافه کرد:
-- تو چه جور عضو اتفاق کمونیستی جوانانی که نمیتونی پدر مادرتو متقاعد کنی؟
ساشکا گفت — من میگم "بله"(موافقم).و پدرمادرمونم باهم متقاعد میکنیم. ساشکا انگار که نصفه کاره موافق باشه ، نشست و باریکۀ نور آفتاب، رو زانوهاش افتاد.
از لحن صدای ساشکا فهمیدم که اون مثل سابق نسبت به موافقت پدرمادرش کاملاً مردد بود. منم شک داشتم، نه از مادر خودم بلکه از والدین ساشکا. از مادر خودم مطمئن بودم. بنابراین آلیوشا نگام که کرد، گفتم:
-- موافقم
-- بسیار خوب- آلیوشا بطرف کمیسر نظامی خم شد و گفت: این بیلوف پسر نادیژدی الکساندرونا ئه. کمیسر نظامی سرشو تکون داد و نگام کرد.آلیوشا گفت- انیکین(ویتکا انیکین) تو چی.
ویتکا صورتش سرخ شد و روی لبش قطره های عرق به راه افتاد.
ویتکا گفت— منم موافقم.
پاول باولین پرسید—به ستوان چقدر میدن؟ اون صدای بمی داشت و خیلی کشیده حرف میزد. پاول درحالیکه رو پشتی نیمکت، لم داد بود، نشسته بود. دست سنگینش روی پشتی نیمکت ولو بود: معمولاً با همچین قیافۀ شل و ولی هم در حالیکه پاهاشو تکون می داد طرف مخصوص خودش رو رینگ بوکس، استراحت میکرد.
آلیوشا شونه هاشو بالا انداخت و دستاشو یه کم از هم جدا کرد: ژستی کاملاً جدٌی به خودش گرفت. امٌا پاول به آلیوشا نگاه نمی کرد بلکه به کمیسر نظامی نگاه می کرد.
کمیسر نظامی قبل از اینکه جواب بده، بلند شد.
اون گفت— تو ارتش میزان حقوق برحسب درجه محاسبه نمیشه برحسب وظیفه(ماموریت) محاسبه میشه. بعد از پایان آموزشگاه، وظیفۀ فرماندهان رسته ها رو بهتون محوٌل می کنند...
پاول باولین گفت— این مهم نیس. فرمانده رسته حقوقش چقدره؟
کمیسر نظامی جواب داد— ششصدو بیست و پنج روبل.— و
پاول به آلیوشا نگاه کرد و گفت—عالیه! بنویس: موافقم.
آلیوشا گفت—بقول معروف دستور جلسه، تموم شد، و بلند شد. مام بلند شدیم.—تقاضای خودتونو بلافاصه بعد از امتحانات بیارین کمیته شهر. ضمناً منم میرم آموزشگاه نظامی....
آلیوشا مثل یه ناطق باتجربه، اطلاعات خودشو به آخر رسوند. اون انتظار داش خوشحال باشیم، مام در واقع خوشحال شدیم. با آلیوشا انس داشتیم و معتقد بودیم که همراش گم نمیشیم.
Russian to Persian (Farsi): словарь-предисловие General field: Other Detailed field: Other
Source text - Russian С целью установления персидских эквивалентов для специальных слов и терминов автором был проработан ряд книг научно-учебных пособий и периодических изданий по отдельным отраслям знания из которых основные указываются ниже.Отдельно в приложении дан список тех слов которые были введены после окончания печатания первого тома и следовательно не могли быть в него включены.Во второй том включены также список неправительных глаголов встречающихся в словаре и список пособий.В последнем указана лишь главнейшая научно-учебная и специальная литература использованная автором при составлении словария.
Translation - Persian (Farsi) مولف بمنظور تعیین معادل های فارسی برای لغات واصطلاحات تخصصی از برخی کتاب ها، منابع و نشریات ادواری دررشته های مختلف دانش استفاده نموده است، که در ذیل به برخی از آنها اشاره می شود.در ضمیمه (جلد دوٌم) فهرست جداگانۀ لغاتی داده شده که بعد از اتمام چاپ جلد اوٌل وارد زبان شده بودند، و بنابراین در آن جلد امکان درجشان نبود.در جلد دوٌم فهرست افعال بی قاعده ای که در فرهنگ تغت و یا فهرست منابع ، دیده می شوند گنجانده شده است. در فهرست منابع فقط به عمده ترین ادبیات علمی-کلاسیک و ویژه که مورد استفادۀ مولٌف در تدوین فرهنگ لغت بوده، اشاره شده است.
Keywords: Farsi, technology, russian, english, social sciences, real estate, history, agriculture, archeology, accounting. See more.Farsi, technology, russian, english, social sciences, real estate, history, agriculture, archeology, accounting, librarianship and information sciences, nursury, . See less.
This profile has received 64 visits in the last month, from a total of 17 visitors